مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

تولد

تولد تولد تولد یکسالگیت مبارک مبارک مبارک تولدددددددددت مبارک     خدا جون ازت ممنونم به خاطر این فرشته ای که بهم دادی و یک سال در پناه خودت محافظش بودی..............من فرشته کوچولوم رو برای همیشه به خود خودت میسپرم   روز جمعه تولد پسر گلم بود ............ خیلی خوش گذشت جای همه دوستای خوبم خالی که در راه دور بودن و نمی تونستن بیان خاله آزاده مرصی بابت آلبوم .............رسید .....خیلی خیلی هم خوشگل بود   بازم میام و براتون عکس میزارم   نکته: من چند روزی دسترسی به نی نی وبلاگ نداشتم و نمی تونستم سایت رو باز کنم........ وگرنه حتما روز بعد از تولدش می اومدم و می نوشتم. ...
30 خرداد 1390

روزيولا اينفانتوم

روز پنجشنبه نوزده خرداد با مهراد و بابایی رفتیم مراسم عقد خاله افسانه                                                                     مهراد خواب بود که وارد مجلس شدیم............. با صدای ترانه از خواب بیدار شد و اول با تعجب به اطراف نگاه میکرد ..........بعدشم کلی ذوق زده شده بود که اونجاست و دلش میخواس...
29 خرداد 1390

طعم انتخاب

دیروز رفتیم خیابون تا واسه خودم یه مانتو بخرم   اما چی شد؟؟؟؟ هر چی پول داشتیم واسه مهرادی بلوز و شلوار و اسباب بازی خریدیم و برگشتیم خونه   دیروز یه اتفاق جالبی افتاد : تا من مشغول انتخاب لباس برای مهراد بودم .....مهراد یه اسباب بازی از روی میز کار فروشنده پیدا کرده بود و محکم چسبیده بود بهش یه دایره بود با یه عالمه پا دور و برش ...........نمی دونم والا اسمش چی بود  من عروسک رو آروم از دست مهراد گرفتم و گذاشتم اون طرف که نبینه آقای فروشنده با یه لحنی گفت: خانوووووووووووووم لااقل بزارید توی مغازه دستش باشه واه واه انگار ما نمیخوایم چیزی برای بچه بخریم....اینقده بهم برخورد این صحنه رو که دیدم ..با خو...
18 خرداد 1390

اندیشه هاااااااا

این روزا دلم سخت گرفته   همه جا می نویسن باید بزاری پسرت مستقل بار بیاد تا در آینده هم تو راحت باشی و هم اون خیلی برام سخته من بدون مهراد حتی نفس کشیدن هم برام محاله به آینده فکر می کنم به روزهایی که پسرم به سن نوجوانی و جوانی میرسه و بعدش باید بره سربازی و بعدشم دیگه میره سراغ خونه و زندگیش   برای من سخته از پسرم دور بشم..............حالا که خودم بچه دارم حال مادر ش.و.ه.ر.م رو درک می کنم که هنوزم وقتی یه غذای خوب درست می کنه که می دونه پسرش دوست داره ......هر طوری باشه از اون غذا واسه پسرش میذاره و به دستش می رسونه حالا می فهمم که چرا وقتی من توی غربت درس می خوندم    مادرم یه غذا رو شاید ماه ها توی فری...
12 خرداد 1390

اولین دوست

اولین دوست مهراد جیگر، بهکام جونه پسر همسایمون، ٢ سال و چند ماهشه (دقیقا نمی دونم )                                                    خیلی خیلی دوست داشتنی و شیرین و البته خیلی خیلی خوشگله   روز جمعه اومده بود خونمون ........من دلم غش میره که دوباره بیاد تا وارد شد یه شیرجه زد روی مبل و بعدشم رفت توی اتاق خواب و چند بار بالا و پایین پرید ..........این نشونه خوشحالیش بود از این ...
8 خرداد 1390

مادر

مادر تو را چه بنامم که هیچ چیز یارای برابری با تو را ندارد کوهت ننامم که کوه پایداری و استقامت از تو آموخته رودت نخوانم که رود صداقت و پاکدامنی تو را به ارمغان برده آسمانت نخوانم که بسی بلندتر و رفیع تری و آسمان زیر گامهای توست ماه و خورشیدت ننامم که آن دو نور تو را به عاریت گرفته اند ستاره ات ندانم که آنان بی شمارند و تو بی همتا تو را نسترن و یاس و یاسمن نمی دانم که گل نیز عطر و بویش را از تو دارد آبشاران خروشان از مهر توست و دشت وسعت خویش را از قلبت گرفته مادر تو را با کدامین شعر و غزل بسرایم که در مقابل نامت شعر و غزل نیز عاجزند تو خود یک دنیا کلامی و یک عم...
3 خرداد 1390

ماجراهای مهراد گوگولی

امروز اول خرداده و من ناخودآگاه به گذشته سفر کردم یادمه دلم میخواست خرداد از تقویم سال 1389 حذف بشه و بعد از اردیبهشت فورا تیر بیاد. یادش بخیر با گذشت هر روز ضربان قلب من بیشتر میشد و همه وجودم پر بود از ترس و دلهره اینکه خردادماه چطور خواهد گذشت.....   اما حالا دل تو دلم نیست که به خرداد رسیدم......... چون عزیزانم در خرداد به دنیا اومدن .....هم مهراد و هم باباش     که حالا دیگه یه روزم نمی تونم بدون اونها زندگی کنم مهراد این روزها دلش میخواد مستقل باشه و خودش بخوره.........وقتی خوراکیهای انگشتی مثل سیب زمینی یا موز یا هر چیزی رو که بشه خودش برداره و بخوره جلوش میذارم ......لم میده جلوی تلویزی...
1 خرداد 1390

تولد

خرداد ماه رسیده بود و من حسابی کلافه از سنگینی مهراد توی شکمم . دکتر تاریخ نوزدهم خرداد 1389 رو برای تولد مهراد مشخص کرده بود اما نوزدهم گذشت و باز هم خبری نبود. رفتم دکتر و جریان رو گفتم.اونم برام چندتایی آزمایش نوشت و یه سونوگرافی و گفت بعد از انجام اینها روز چهارشنبه 26 خرداد برو بیمارستان تا بستری بشی و پسر گلت رو به دنیا بیاریم.   سه شنبه که شد دیگه دل تو دلم نبود از اینکه مهراد داره به دنیا میاد و من می تونم روی گل پسرم رو ببینم.شب اصلا نتونستم بخوابم و همش به فردا و اتفاقاتی که قرار بود بیفته فکر می کردم. صبح زود بیدار شدم و به سفارش دکتر یه صبحانه خوب خوردم و با علی راهی بیمارستان شدم.مستقیم رفتیم بخش زایمان و بعد هم وسا...
25 فروردين 1390
1